الحَمدُلله الَّذی جَعَلَنا مِنَ المُتِمَسِکینَ بِوِلایَتِ اَمیرَالمومِنین عَلی بُن اَبیطالِب
- ۱ نظر
- ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۰۸
- ۳۷۵ نمایش
تا خدا هست و خدایی می کند
مجتبی مشکل گشایی می کند.
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست | تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست | |
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس | طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست | |
زلف او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من | بر امید دانهای افتادهام در دام دوست | |
سر ز مستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حَشر | هرکه چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست | |
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک | دردسر باشد نمودن بیش از این اِبرام دوست | |
گر دهد دستم، کشم در دیده همچون توتیا | خاکِ راهی کآن مشرف گردد از اَقدام دوست | |
میل من سوی وِصال و قصد او سوی فِراق | ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست | |
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز | زآن که درمانی ندارد درد بیآرام دوست |
زندگی شد من و یک سلسله ناکامی ها
مستم از ساغر خون جگر آشامی ها
بسکه با شاهد ناکامیم الفت ها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامی ها
بخت برگشته ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامی ها
دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامی ها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه گمنامی ها
نشود رام سر زلف دل آرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامی ها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامی ها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامی ها
پ ن: دلتنگم...
به ته خط نمی رسم
نه به نقطه، نه به پایان
نه آغاز را در یاد دارم
و نه می دانم از کدام راه آمده ام
از پل های پشت سرم هم خبر ندارم
خرابشان کردم؟؟
نمی دانم
ولی نه
مقصد را می دانم
مقصد تویی
و راه نوشتن
راه دراز است و قلم فرسوده
دیگر نوشتن مثل آن روز ها آرامم نمی کند
روز هایی که نوشتم و نخواندی
نوشتم و ندیدی و ندیده گرفتی و دیده نشدم
از شدت تنهایی و استیصال به کنج اتاق پناه اورده ام
در این سیاهی شب
کلمات هم خوابند
آنقدر نوشته ام که حل شده ام در کلمات
انگار من هم خوابم
کلمات یادآور روزهایند
روز هایی که رفته اند و کلمات را نبردند
تا در خاطراتمان بماند که چه گذشت
و چگونه گذشت
"سالهاست عادت ندارم زخم هایم را ببندم"
برو...
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گلفشانی میکند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهرهی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
پ ن: شنیدن این غزل با صدای استاد شهریار حال و هوای دیگه ای داره، از اینجا دانلود کنید.