از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

نه به خاطر دارم چگونه از یکدیگر خداحافظی کردیم، نه این که چگونه در نور چراغی که روی سقف می درخشید و در سکوتی که روحم را می خراشید، تنها ماندم.

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

تنهایی

۳۱
شهریور
 از تو می نویسم و نمی دانی و نمی بینی و نمی خوانی 

و می دانم که دیدگانم به راهت خشک خواهد شد و باز نمی بینی

و من که تنهایی عادت دارم، احمقانه به تو دل بستم
  • مسعود رستمی

هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــدیث دوست نگــویم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد...


حافظ

  • مسعود رستمی

خـ ـــ ــط

۲۹
شهریور

من رو همه خط کشیدم تا به تو برسم

تو هم رو من خط می کشی تا به اون برسی...

  • مسعود رستمی

اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن توست

درست آن موقع که باید دوست بداری



رسول یونان

  • مسعود رستمی

بزرگترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشد ، و نه شعور لازم برای خاموش ماندن.



ژان دلا برویر

  • مسعود رستمی

آدمها هرگز کسانی را که دوست دارند فراموش نمی کنند، فقط عادت می کنند که دیگر کنارشان نباشند!



ارنستو ساباتو

  • مسعود رستمی

چه اندوهناک است زندگی ما، بزرگ می شویم که بمیریم...



م. رستمی

  • مسعود رستمی

بهتر است برای چیزی که هستی، مورد نفرت باشی تا اینکه برای چیزی که نیستی محبوب باشی



آندره ژید

  • مسعود رستمی

وحشی بافقی

۱۵
شهریور

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا / خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا / التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا / با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟

فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود

جان من، اینهمه بی باک نمیباید بود

همچو گل چندبه روی همه خندان باشی؟/همره غیر به گلگشت وگلستان باشی؟

هرزمان بادگری دست و گریبان باشی؟/زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان با شی / یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟

شب به کاشانه ی اغیار نمیباید بود / غیر را شمع شب تار نمیباید بود

همه جا با همه کس یار نمیباید بود / یار اغیار دل آزار نمیباید بود

تشنه ی خون من زار نمیباید بود / تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود

من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست

موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد / جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد / هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد / هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است / بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است / روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است / جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست/عاشق بی سروسامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست/خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست/چه توان کرد؟پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟

عاجزم، چاره ی من چیست؟ چه تدبیر کنم؟

نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است/گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است

جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است/ترک زرین کمر موی میان بسیار است

بالب همچوشکر،تنگ دهان بسیاراست/نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و میدانی تو / به کمند تو گرفتارم و میدانی تو

از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو / داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو

خون دل از مژه میبارم و میدانی تو / از برای تو چنین زارم و میدانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده ی یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت / دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت / نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت / سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو این پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ / از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ / از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟

دور دور از تو من تیره سر انجام روم / نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟

جان من، این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی رام، چه میپرهیزی؟ / یار شو با من بیمار، چه میپرهیزی؟

چیست مانع ز من زار، چه میپرهیزی؟ / بگشا لعل شکربار، چه میپرهیزی؟

حرف زن ای بت خونخوار، چه میپرهیزی؟ / نه حدیثی کنی اظهار، چه میپرهیزی؟

که تورا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟

چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟

درد من کشته ی شمشیر بلا میداند / سوز من سوخته ی داغ جفا میداند

مسکنم ساکن صحرای فنا میداند / همه کس حال من بی سر و پا میداند

پاکبازم، همه کس طور مرا میداند / عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند

چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت / چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت / گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت / نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم

چند در کوی تو باخاک برابر باشم؟ / چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟

چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟ / از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم؟

میروم تا بسجود بت دیگر باشم / باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟

طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟

سبزه ی دامن نسرین تورا بنده شوم / ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم / گره ابروی پر چین تورا بنده شوم

حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم / طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم

الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟

کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟

اینهمه جور که من از پی هم میبینم / زود خود را به سر کوی عدم میبینم

دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم / همه کس خرم و من درد و الم میبینم

لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم / هستم آزرده و بسیار ستم میبینم

خرده بر حرف درشت من آزرده نگیر

حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم / از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم / همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم/خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است

سوی تو گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است

  • مسعود رستمی

لیلی بنشین خاطره ها را رو کن

لب وا کن و با واژه بزن جادو کن


لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست

بعد از من و جان کندن من نوبت توست


لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم

لیلی مپسند این همه نابود شوم


لیلی بنشین،سینه و سر آوردم

مجنونم و خونابِ جگر آوردم


مجنونم و خون در دهنم می رقصد

دستان جنون در دهنم می رقصد


مجنون تو هستم که فقط گوش کنی

بگذاری ام و باز فراموش کنی


دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست

یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست


تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر یزند


تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود

تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود


اِی شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو

دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو


آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست

این شعرِ پُر از داغِ تو آتش زدنی ست


اَبیاتِ روانی شده را دور بریز

این دردِ جهانی شده را دور بریز


من را بگذار عشق زمین گیر کند

این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند


این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید

مردم خبری نیست،رهایم بکنید


من را بگذارید که پامال شود

بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود


من را بگذارید به پایان برسد

شاید لَت و پارَم به خیابان برسد


من را بگذارید بمیرد،به درَک

اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک


من شاهدِ نابودی دنیای منم

باید بروم دست به کاری بزنم


حرفت همه جا هست،چه باید بکنم

با این همه بن بست چه باید بکنم


لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سَرم آوردند


من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند


این دغدغه را تاب نمی آوردند

گاهی همگی مسخره ام می کردند


بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند


در وادیِ من چشم چرانی کردند

در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند


در خانه ی من عشق خدایی می کرد

بانوی هنر،هنرنمایی می کرد


من زیستنم قصه ی مردم شده است

یک تو،وسط زندگیم گم شده است


اوضاع خراب است،مراعات کنید

ته مانده ی آب است،مراعات کنید


از خاطره ها شکر گذارم،بروید

مالِ خودتان دار و ندارم،بروید


لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند


من از به جهان آمدنم دلگیرم

آماده کنید جوخه را،می میرم


در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز

مرد است که از پا ننشسته ست هنوز


یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست

مرد است ولی خانه ات آباد،شکست


در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود

لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود


بر مسندِ آوار اگر جغد منم

باید که در این فاجعه پرپر بزنم


اما اگر این جغد به جایی برسد

دیوانه اگر به کدخدایی برسد


ته مانده ی یک مرد اگر برگردد

صادق،سگ ولگرد اگر برگردد


معشوق اگر زهر مهیا بکند

داود نباشد که دری وا بکند


این خاطره ی پیر به هم می ریزد

آرایش تصویر به هم می ریزد


اِی روح، مرا تا به کجا می بری ام

دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام


می سوزم و می میرم و جان می گیرم

با این همه هر بار زبان می گیرم


در خانه ی من پنجره ها می میرند

بر زیر و بمِ باغ،قلم می گیرند


این پنجره تصویرِ خیالی دارد

در خانه ی من مرگ تَوالی دارد


در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست

آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست


بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام

آتش به دهانِ خانه انداخته ام


بعد از تو خدا خانه نشینم نکند

دستانِ دعا بدتر از اینم نکند


من پای بدی های خودم می مانم

من پای بدی های تو هم می مانم


لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند


آواره ی آن چشمِ سیاهت شده ام

بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام


هر بار مرا می نگری می میرم

از کوچه ی ما می گذری می میرم


سوسو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی،آینه بندان شده است


لب باز کنی،آتشی افروخته ای

حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای


بد نیست شبی سر به جنونم بزنی

گاهی سَرکی به آسمونم بزنی


من را به گناهِ بی گناهی کُشتی

بانوی شکار،اشتباهی کُشتی


بانوی شکار،دست کم می گیری

من جان دهم آهسته،تو هم می میری


از مرگِ تو جز درد مگر می ماند

جز واژه ی برگرد مگر می ماند


این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز


دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم

با هر کسِ همنامِ تو درگیر شدم


اِی تُف به جهانِ تا ابد غم بودن

اِی مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن


یادش همه جا هست،خودش نوشِ شما

اِی ننگ بر و مرگ بر آغوشِ شما


شمشیر بر آن دست که بر گردنش است

لعنت به تَنی که در کنار تنش است


دست از شب و روز گریه بردار گلم

با پای خودم می روم این بار گلم




"علیرضا آذر"

  • مسعود رستمی