از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

نه به خاطر دارم چگونه از یکدیگر خداحافظی کردیم، نه این که چگونه در نور چراغی که روی سقف می درخشید و در سکوتی که روحم را می خراشید، تنها ماندم.

شاید بیش از ده بار شده که تو سه چهار سال اخیر دلم خواسته از ایران برم. دلایلش مختلف بوده ولی غیر از وابستگی به خونواده، هیچ وقت نتونستن به یه سری سوالا جواب بدم و خودمو قانع کنم که چرا باید برم و آیا اصلا بایدی در کار هست یا نه؟خوب اینجا حرفم رو با این موضوع که اعمال بر اساس نیت هاشون ارزیابی میشن شروع میکنم.
اگه میخوای بری، نیتت چیه؟ چرا میخوای بری؟ دنبال چی میخوای بری؟ خوب این سوال خیلی تکلیف رو روشن میکنه، من برا کسی که میخواد بره چون اینجا بساط عشق و حالش جور نیست نمی نویسم و فکرهم نمیکنم اونی که همچین وضعی داره سر از وبلاگ من در بیاره، ولی اگه هم در آورد خوب تکلیف معلومه! میخواد بیرون از چارچوب دین اسلام و فرهنگ ایرانی زندگی کنه و خوب دیگه نمیشه بهش گفت کجا میخوای بری! لابد باید بهش گفت حتما برو!
اما بقیه چرا دارن میرن؟

  • مسعود رستمی

 

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

 

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

 

گفت: دارم میمیرم

 

گفتم: یعنی چی؟


گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

 

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

 

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد !

 

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

 

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

 

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه سرش رو شیره مالید

 

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

 

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم.

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه ...

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدنو قبول میکنه؟

 

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

 

آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر

داشت میرفت

 

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

 

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

 

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

 

گفت: بیمار نیستم!

 

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

 

گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟

گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم زمانش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد ...



هر نفسی مرگ را خواهد چشید و پس از مرگ همه به ما رجوع خواهند کرد  ( سوره انبیا / آیه 35 )

راستی اگه لحظه دقیق شکستن شیشه عمر برامون مشخص بود؛

در این زمان باقیمانده چه کارها که نمی کردیم و چه کارها که می کردیم ؟


  • مسعود رستمی

دلم جز هوایت هوایی ندارد، لبم غیر نامت نوایی ندارد

وضو و اذان و نماز و قنوتم بدون ولای ات صفایی ندارد

 

دلی که نشد خانه  ی یاس نرگس، خراب است و ویران بهایی ندارد

مرا در کمندت بیفکن که دیگر گرفتار عشقت رهایی ندارد

 

خوشا آنکه غیر از ظهورت نگارا، شب قدر، دیگر دعایی ندارد

یداللهی و حق به جز دست مشکل گشای تو مشکل گشایی ندارد

 

غلام توام از ازل تا قیامت، که این بندگی انتهایی ندارد

بیـــــــا تا جوانم بده رخ نشـــانم، که این زندگانی وفایی ندارد

 

نگارا ! نگاهی که جز نوش لعلت، دل زخم خورده دوایی ندارد

بیا تا نمرده ام به فکر دوا باش، به فکر علاج دل بی نوا باش



کریما ! رحیما ! رئوفا ! عطوفا ! نگارا ! بهارا ! بیا جان مولا ، بیا جان زهرا، بیا جان زینب ، بیا جان سقا ...

  • مسعود رستمی


از هر چیزی که بگذریم، از برد امروز تیم ملی و صعود به جام جهانی نمیشه گذشت


آفرین بچه های تیم ملی ایران، آفرین رضا قوچان نژاد و مرحبا به غیرت کیروش




  • مسعود رستمی
معشوق من

این شعر ها را با عشق بخوان

کسی که هر شب با یاد تو چشم بر هم می گذراد

چیزی جز حقیقت نمی گوید

بی هیچ شک و شبهه ای، صاف و صادقانه "دوستت دارم"


  • مسعود رستمی

"باید سال‌ها پیش از هم جدا می‌شدیم"

این را مردی گفت.

"باید سال‌ها پیش"

این را زنی گفت که سال‌ها در هیچ عکسی نخندیده بود،

که آینه چند خط دیگر روی پیشانی‌اش انداخته است،

که سرماخورده­تر از هر زمستان است.

باور کن آدم‌های داخل عکس دورترین آدم‌ها به ما هستند.

همیشه باید جای خالی را پُر کنیم.

جای خالی را با کلمات درست پُر کنیم.

مرد مانده است

چطور تنهایی‌اش را پنهان کند در بارانی‌اش،

در قلبش،

در خانه‌اش؟

چگونه به اندازه دو نفر خواب ببیند؟

با چه کسی شهر را قدم بزند؟

کدام سمت میز شام بنشیند؟

با تنهایی که خودش را همه جا پهن کرده،

مرد مانده بود چه کار کند با اینهمه وسایل دونفره.


  • مسعود رستمی

بهانه...

۱۷
خرداد

این دفتر سفید را اینقدر ورق نزن!

تو که بهتر می دانی

شعر هم مثل گریه بهانه می خواهد...


پ ن: تقدیم به همه دوستانی که مرتب سر میزنن و خوشحالم می کنن..

  • مسعود رستمی

چشمان مادرم!

۱۱
خرداد
انگار طوفانی بوده ام
وزیده ام
از سمت شمال تو
اما حال چه؟
بارانی ام بهاری
که از گوشه چشمان مادرم می بارم

چکیدن قطره قطره ام را
نه باد فهمید و نه دشت
و نه حتی زمین بود که فرود آیم
گونه های مادرم میزبان بارش من بود...
  • مسعود رستمی

تو برگرد...

۰۹
خرداد
با دستایی که روبه آسمونن
یه عـُمره که فرج خوندیم بـرگـرد

تموم جمعه ها رو بغض کردیم
یه عـُمره منتظر موندیم بـرگـرد

همه وقتایی ُ که خواب بودم
شاید از چشم تو افتاده باشم


تو برگرد قول میدم جمعه ی بعد
واسه اومدنت آماده باشم



  • مسعود رستمی

با من حرف بزن

۰۶
خرداد


با من حرف بزن

با من حرف بزن

با نگاهت، با انگشتانت، وقتی که دستانم را میگیری

با من حرف بزن

با اخم، با صدای گرفته، با درد

با من حرف بزن

با شادی،‌ شیطنت، مهربانی

با من حرف بزن

با داد و فریاد، شلوغ کن، سر و صدا به راه بیانداز

با من حرف بزن

آرام و با متانت، با یک لبخند زیبا

با من حرف بزن

 سرد و بی جان، گله کن از آنچه گذشته

با من حرف بزن

خیال بافی کن، غزقم کن در یک رویای شیرین

با من حرف بزن

سرت را روی شانه ام بگذار، غوغا به پا کن

با من حرف بزن

دنیا را حقیر کن پیش چشمانم، بزرگ باش

با من حرف بزن

از یک ایده، از یک فکر بکر

بیا یک زبان تازه اختراع کنیم

زبانی که به کلمه و کتاب نیازی ندارد

زبانی که زبانش تویی و گوشش من

زبانی که فقط من می دانم

که فقط تو می دانی

با من حرف بزن

حتی با یک نگاه

حتی با یک لبخند



  • مسعود رستمی