از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

نه به خاطر دارم چگونه از یکدیگر خداحافظی کردیم، نه این که چگونه در نور چراغی که روی سقف می درخشید و در سکوتی که روحم را می خراشید، تنها ماندم.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه پیام نور شاهین شهر» ثبت شده است

ما و دانشگاه 7

۱۶
فروردين

یک شب جلال رضی الله عنه به خواب بدید که چند کاغذ به دست دارد که رنگ آن ابیض بود و از آن آسمان مشرق سفید شده بود. پس چون برخاست معبران بخواند و تمامی آنچه دیده بود با ایشان بازگفت. پس بزرگ ایشان گفت مر جلال را که اگر اجازت فرماید ساعتی خالی بنشینیم و بکتب رجوع کنیم و باستقصای هرچه تمامتر در ان تاملی کنیم، آنگه تعبیر آن باتقان و بصیرت بگوییم و گشایش راز آن را وجهی اندیشیم. جلال گفت: روا باشد. پس بازگشتند و چون سخن ایشان بشنود نشریه آهنگ صنعت بنا نهاد و آن به دست مسعود رستمی داد داد که پروارش کند و پروازش بیاموزد و این بهار بود مطابق سنه 1392.
و این رستمی از اتراک تبریز است و در بیان بر او هیچ کس برابر نیست از آنچه جملگی اش حرمت دارند و جانبش نگاه دارند. در پایتون و پایِگی زبانزد است؛ از آنچه هر جا و به هر نیت که بگویی برویم، پایه است و من این را بزرگ دارم و او را گرامی. مجالستی دارد دل ربای و  محاورتی مهرافزای و حرکاتی متناسب و اخلاقی مهذب و اطرافی پاکیزه و اندامی نعیم و کرداری کریم. لیک یاد ندارم که بر سر صبحانه اش دیده باشم در بیان و اکثر پیش از ظهر میآید و شنیدم که شب زی است والله اعلم. در فوتبال دستی، دستی دارد و با دوستان الفتی، بزرگزاده ایست و مرا بر او در چند مواردی غبطه است و این رشک که من بر وی بردمی معلوم جز چند کس نباشد.

هر بنا را تیرک و بابی بود
در صنایع سردبیر مسعود بود

اهل تبریز است اصل اما خودش
با صنایع چون بیامد این شد مذهبش

چون جلال دیدش از دانش نصیب
نبض کاغذ را داد در دست طبیب

در میان آشیانش جای اوست
نغمه ی دیرینه دانش بجوست

در میان کمتر سخن گوید ولی
چون بگوید فرّ وی گردد جلی

حرف او بی باک و افکارش عظیم
جاهلان از تیغ گفتارش دو نیم

یار دانشجویان است و خوراکش حلیم
با همه نیکو نگه دارد حریم

اهل ورزش بوده او تا پیش از این
این شنیدستم ندارم خود یقین

ترکِ زیبا لهجه ای رعنا بود
این که گویم خود پر از معنا بود

پایه ی تفریح و بیرون رفتن است
اهل خوش‌خوش‌خوردن و خوش‌گشتن است

با مریدان چون که او همزاد شد
از کرفس شنبه ها آزاد شد

چونکه او این خوردنی را خوش نداشت
اون امیر او را در این تنها نذاشت

رستمی است و معین و ممد کا
گر نباشند این سه کار انجمن باشد هوا

گرچه این هرسه نبینم من زیاد
زانکه یک خط درمیان یونی میاند

با بیاتی هم قطار و حق شنو
قصه ی این دوستان از من شنو

من نمیدانم که این آدم کجاست؟!
جانشان جز خدمت آدم نخواست

این که گفتم قصه و افسانه نیست
داستان مردم بیگانه نیست

جانب آن را نگه میدارد او
هر که راز شعر من میداند او

  • مسعود رستمی