از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

نه به خاطر دارم چگونه از یکدیگر خداحافظی کردیم، نه این که چگونه در نور چراغی که روی سقف می درخشید و در سکوتی که روحم را می خراشید، تنها ماندم.

۹ مطلب با موضوع «نوشته های دیگران» ثبت شده است


شاید بعضی حیوانات از بعضی جهات از انسان بهتر و عالی تر باشند. ممکن است که این حرف ابلهانه به نظر آید و حتی کسانی که اطلاعات بیشتری ندارند به آن بخندند.

ما به حشرات به دیده حقارت می نگریم و آنها را ناچیزترین موجودات می شماریم و معهذا این موجودات حقیر، فن تعاون و همکاری با یکدیگر و فداکاری در راه منافع عمومی و مشترک را بهتر از انسان آموخته اند. از وقتی که من درباره موریانه ها و فداکاری هایی که در راه خیر و مصلحت رفقایشان انجام می دهند مطالبی خوانده ام، در قلبم جای شایسته ای برای آنها باز کرده ام. اگر فداکاری در راه خیر و مصلحت اجتماع نشانه تمدن باشد می توان گفت که موریانه ها و مورچه های عادی از این نظر عالی تر از انسان هستند.


"جواهر لعل نهرو"

  • مسعود رستمی

تومور 3

۱۲
اسفند

می روم تا درو کنم خود را

از زنانی که خیس پاییزند

از زنانی که وقت بوسیدن

غرق آغوشت اشک میریزند

میروم طرح غصه ای باشم

مثل اندوه خالکوبی هاش

میروم تا که دست بردارم

از جهان مخوف خوبی هاش !

مثل تنهایی ِ خودم ساکت

مثل تنهایی ِ خودم سر سخت

مثل تنهایی ِ خودم وحشی

مثل تنهایی ِخودم بد بخت !

هر دوتا کشته مرده ی مردن

هر دوتا مثل مرد آزرده

هر دوتا مثل زن پر از گفتن

هر دوتا پای پشت پا خورده

ما جهانی شبیه هم بودیم

آسمان و زمینمان با هم

فرقمان هم فقط در اینجا بود

او خودش بود و من خودم بودم

در نگاهش نگاه میکردم

در نگاهش دو گرگ پنهان بود

نیش تیز کنار ابروهاش

او هم از توله های آبان بود

با تو ام قاب عکس نارنجی

با تو ام زر قبای پاییزی

در نگاهت حضور مولانا است

پا رکاب دو شمس تبریزی!

توی چشمت دوباره ماهی ها

توی چشمت عمیق اقیانوس

توی چشمت همیشه دعوا بود

بین هر هشت دست اختاپوس

توی چشمت چقدر آدم ها

داس ها را به باغ من زده اند

سیب بکری برای خوردن نیست

تا ته باغ را دهن زده اند

در سرت دزد های دریایی

نقشه ام را دوباره دزدیدند

اجتماعی که سارقت بودند

از تو غیر از بدن نمیدیدند

از تو غیر از بدن نمیخواهند

کرم هایی که موریانه شدند

عده ای هم که مثل من بودند

ساکنان مریض خانه شدند

ساکنان مریض خانه شدیم

حال ما را اگر نمیدانی

عقربی را دچار آتش کن

اینچنین است مرد آبانی !

ماده جغد سفید من برگرد !

بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟

من هدایت شدم..خدا شاهد !

بار کج هم به منزلش گاهی ….

بار کج هم به منزلش برسد

آه من هم نمیرسد به تنت

قاصدک های نامه بر گفتند

شایعه است احتمال آمدنت

عشق من در جنون خلاصه شده

دست من نیست ، دست من ، عشقم !

دست من ناگهان به حلقومت !

مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !

من مریضم که صورتم سرخ است

شاعری که چقدر تب دارم

اندکی دوست رو به رو با من

یک جهان دشته از عقب دارم

در سرم درد های مرموزی است

مغزم از شعر مرده پر شده است

خط و خوط نوار مغزی گفت

شاعر این شعر هم تومور شده است

من سه تا نطفه در سرم دارم

جان من را سه شعر میگیرد ؟

خط و خوط نوار مغزی گفت :

فیل هم با سه غده میمیرد !

بیت هایی که آفریدمشان

در پی روز قتل عام منند

هر مزاری علیرضا دارد

کل این قبر ها به نام منند

مرگ مغزی است طعم ابیاتم

مزه ی گنگ و میخوشی دارم

باورم کن که بعد مردن هم

حس خوبی به خود کشی دارم !

کار اهدای عضو هایم را

به همین دوستان اندکم بدهید

چشم و گوشم برای هر کس خواست

مغز من را به کودکم بدهید

در سرم رنج های فر هاد است

یک نفر بعد من جنون باید!

تیشه ام را به دست او بدهید

بعد من کاخ بیستون باید ..

وای از این مرد زرد پاییزی

وای از این فصل خشک پا خوردن

وای از این قرصهای اعصابی

وقت هر وعده بیست تا خوردن

مرد آبانی ام بفهم احمق!

لحظه ای ناگهان که من باشم

هر چه ضد و نقیض در یک آن

کوچک بی کران که من باشم

مرد آبانی ام که قنداقی

وسط سردی کفن بودم

بعد سی سال تازه فهمیدم

جسدی لای پیرهن بودم !

جسد شاعری که افتاده

از نفس از دوپا از هر چیز

سال تحویلتان بهار اما

سال من از اواسط پاییز

زردی ام از نژاد فصلم بود

سرخی ام از تبار برگی که

روز میلادم از درخت افتاد

زیر رگباری از تگرگی که

از تبار جنون پاییزی

کاشف لحظه های ویرانی

عقربی در قمر تمرکیدیم

وای از این اجتماع آبانی

من تو ام من خود تو ام شاید

شعر دنبال هردومان باشد

نیمه ای از غمم برای تو تا

خودکشی مال هر دومان باشد


دانلود دکلمه با صدای علیرضا آذر

  • مسعود رستمی

هیچ کس با من نیست

مانده ام تا به چه اندیشه کنم

مانده ام در قفس تنهایی

در قفس می خوانم

چه غریبانه شبی است

شب تنهایی من . . .



"سهراب سپهری"

 

  • مسعود رستمی

یک شمع سیاه و تو که کبریت کشیدی
روشن شد و بر شعله ی کبریت دمیدی

اعلامیه و مسجد و یک سی دی قرآن ...
انگار کسی اسم مرا خواند، شنیدی ؟

آرام بگیر ای شب مهتابی دلتنگ
این حجله ی ناکامی من نیست که دیدی

لبخند بزن خیر منِ خیر ندیده
خرمای مرا نیز تو با حوصله چیدی

در شال سیاهت شده ای مثل عروسک
این سوژه ی شعر است، ولی با چه امیدی ... ؟

یاران همه گفتند که من پر زدم اما
من خاک تر از خاک، تو بودی که پریدی

ای عشق! به قربان سرت آمدی اما
این مرتبه هم باز کمی دیر رسیدی



سید سعید صاحب علم

  • مسعود رستمی

تلخی فرجام!

۱۰
شهریور

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

 

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

 

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

 

ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد

 

دودلم اینکه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

 

مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

 

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

 

شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!


شعر از "حامد عسگری"

  • مسعود رستمی

شاید بیش از ده بار شده که تو سه چهار سال اخیر دلم خواسته از ایران برم. دلایلش مختلف بوده ولی غیر از وابستگی به خونواده، هیچ وقت نتونستن به یه سری سوالا جواب بدم و خودمو قانع کنم که چرا باید برم و آیا اصلا بایدی در کار هست یا نه؟خوب اینجا حرفم رو با این موضوع که اعمال بر اساس نیت هاشون ارزیابی میشن شروع میکنم.
اگه میخوای بری، نیتت چیه؟ چرا میخوای بری؟ دنبال چی میخوای بری؟ خوب این سوال خیلی تکلیف رو روشن میکنه، من برا کسی که میخواد بره چون اینجا بساط عشق و حالش جور نیست نمی نویسم و فکرهم نمیکنم اونی که همچین وضعی داره سر از وبلاگ من در بیاره، ولی اگه هم در آورد خوب تکلیف معلومه! میخواد بیرون از چارچوب دین اسلام و فرهنگ ایرانی زندگی کنه و خوب دیگه نمیشه بهش گفت کجا میخوای بری! لابد باید بهش گفت حتما برو!
اما بقیه چرا دارن میرن؟

  • مسعود رستمی

 

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

 

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

 

گفت: دارم میمیرم

 

گفتم: یعنی چی؟


گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

 

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

 

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد !

 

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

 

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

 

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه سرش رو شیره مالید

 

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

 

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم.

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه ...

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدنو قبول میکنه؟

 

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

 

آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر

داشت میرفت

 

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

 

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

 

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

 

گفت: بیمار نیستم!

 

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

 

گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟

گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم زمانش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد ...



هر نفسی مرگ را خواهد چشید و پس از مرگ همه به ما رجوع خواهند کرد  ( سوره انبیا / آیه 35 )

راستی اگه لحظه دقیق شکستن شیشه عمر برامون مشخص بود؛

در این زمان باقیمانده چه کارها که نمی کردیم و چه کارها که می کردیم ؟


  • مسعود رستمی

راستش اینه که آدم هیچ وقت نمی دونه چی می خواد.آدم فکر می کنه یه جور آدم مشخصو می خواد و بعد یکیو می بینه که هیچی از چیزهایی که می خواسته رو نداره و بدون هیچ دلیلی عاشقش می شه...!



برگرفته از کتاب: "دوباره اون آهنگو بزن سم" از این آب ننوشید / وودی آلن / مترجم: بهرنگ رجبی

  • مسعود رستمی

 

بی همگان بسر شود / بی تو بسر نمیشود

این شب امتحان من / چرا سحر نمیشود ؟!

 

مولوی او که سر زده / دوش به خوابم آمده

گفت که با یکی دو شب / درس به سر نمیشود !

 

خر به افراط زدم / گیج شدم قاط زدم

قلدر الوات زدم / باز سحر نمیشود !

 

استرس است و امتحان / پیر شده ست این جوان

دوره آخر الزمان / درس ثمر نمیشود !

 

مثل زمان مدرسه / وضعیت افتضاح و سه

به زور جبر و هندسه / گاو بشر نمیشود !

 

مهلت ترمیم گذشت / کشتی ما به گل نشست

خواستمش حذف کنم / وای دگر نمیشود !

 

هر چه بگی برای او / خشم و غصب سزای او

چونکه به محضر پدر / عذر پسر نمیشود

 

رفته ز بنده آبرو / لیک ندانم از چه رو

این شب امتحان من / دست بسر نمیشود

 

توپ شدم شوت شدم / شاعر مشروط شدم

خنده کنی یا نکنی / باز سحر نمیشود !

 

مشروط الشعرا

 

  • مسعود رستمی