از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

نه به خاطر دارم چگونه از یکدیگر خداحافظی کردیم، نه این که چگونه در نور چراغی که روی سقف می درخشید و در سکوتی که روحم را می خراشید، تنها ماندم.

۳۴ مطلب با موضوع «نوشته های من» ثبت شده است

با من حرف بزن

۰۶
خرداد


با من حرف بزن

با من حرف بزن

با نگاهت، با انگشتانت، وقتی که دستانم را میگیری

با من حرف بزن

با اخم، با صدای گرفته، با درد

با من حرف بزن

با شادی،‌ شیطنت، مهربانی

با من حرف بزن

با داد و فریاد، شلوغ کن، سر و صدا به راه بیانداز

با من حرف بزن

آرام و با متانت، با یک لبخند زیبا

با من حرف بزن

 سرد و بی جان، گله کن از آنچه گذشته

با من حرف بزن

خیال بافی کن، غزقم کن در یک رویای شیرین

با من حرف بزن

سرت را روی شانه ام بگذار، غوغا به پا کن

با من حرف بزن

دنیا را حقیر کن پیش چشمانم، بزرگ باش

با من حرف بزن

از یک ایده، از یک فکر بکر

بیا یک زبان تازه اختراع کنیم

زبانی که به کلمه و کتاب نیازی ندارد

زبانی که زبانش تویی و گوشش من

زبانی که فقط من می دانم

که فقط تو می دانی

با من حرف بزن

حتی با یک نگاه

حتی با یک لبخند



  • مسعود رستمی

  • مسعود رستمی

حسادت

۰۴
خرداد


چه ساده میشه به چشمای تو عادت کرد

تو دستای توباید به خودکارم حسادت کرد


  • مسعود رستمی

-- خط تیره --

۰۲
خرداد
بین ما فاصله افتاده، به اندازه یک خط تیره
به تیرگی لحظات نبودنت
و به طول تنهایی من
و من که همیشه دلتنگم
برای روزهایی که گذشت بی آنکه بهره ای برده باشم
چه ستیز سختی دارند، عقل و احساس
جایی که تو میگویی برو
احساس اما
حکم بر ماندن می کند
رسم عاشقی این است
 
نخند!
روزهای سختی طی کرده ام
اما به راستی چه شد
آن احساس خوب؟ کجا گُم شد؟



پ ن:

   - دیوانه وار منتظرم، برای یک آغاز رویایی.
   - کاش تو هم برای من شعر می گفتی!
   - همیشه آخر حرفام یه دنیا نقطه چین دارم...
  • مسعود رستمی

فاصله...

۲۷
ارديبهشت

چه بی ثمر است این رفت و آمد های ما، صبح و عصر، سرحال و خسته

وقتی همان آدمی را به خانه می آوریم که صبح در لباس هاییمان مخفی کرده بودیم

از نقش خود خارج شده ایم

تبدیل شده ایم لباس هایمان

به جناب آقای...

دانشجوی محترم...

دیگر در مسیر گل ها و درخت ها را نمی بینیم

بی معرفت شده ایم نسبت به تاب و سرسره پارک ها

مردم هم لبانشان را دوخته اند، لبخند هاشان را اندوخته اند

گریه هم نمی کنند انگار

چه حس غریبی، نمیشناسمشان

هر شب، مسواک می زنم پیش از خواب و می اندیشم

نکند به سنگدلی بدل شده باشم بین روزمرگی ها

چرا عشق از شهر ما کوچ کرده؟ به سرزمین های دور

می خواهم فریاد بزنم:

آقایان، خانم ها، ما انسانیم!

زندگیمان شده تکه های به هم چسبیده از چند روز کاری، لابه لای تقویم

و من می ترسم

از گم شدن

از کم شدن

و از نبود محبت ها

از روزی که به همسرانمان، به دوستانمان، به عشقمان عشق نورزیم

و هنوز امیدوارم، عشق با انسان ها آشتی کند، بیاید

مثل مهمان سرزده عزیزی که دم غروب، دلِ تنگ بچه ها را شادمان می کند

همه چیز خوب می شود، ناگهان

ساعت ها باید سوار لاک پشت شوند، کندتر از هم زمان دیگر

تا ببینم آن روز را

و می‌خواهم به آغوش مادرم برگردم که روزی گمان ساده می‌بردم امن‌ترین جای جهان ست


فکر می کنم، به فاصله ام با شیطان، با خدا و خودم!

یکی از همین روزها به دوستانم خواهم گفت

دست بردارید از این همه بازی کردن و بازی دادن

گریه می کنم و بعد

همه جزوه ها را پاره خواهم کرد

و در پاسخنامه امتحانات شعری خواهم نوشت عاشقانه

پای برگه ام را امضا می کنم

من از تمام شدن ها می ترسم

از تمام شدن هر روز و هر سال

تمام شدن یک زندگی

تمام شدن یک عشق

از تمام شدن این قرار ملاقات

و رفتن تو،

از تمام شدن این شعر بی آنکه اتفاقی در زبان بیفتد.

و تمام شدن مهلت پاسخگویی به سوالات، سر جلسه امتحان

ما سطرها را سیاه می‌کنیم،

لحظه‌ها را می کُشیم

و در قرارهای ملاقات‌مان هیچ اتفاقی نمی‌افتد...!


"مسعود رستمی"

  • مسعود رستمی

یک شب دیگر، بی "تو"

۱۸
ارديبهشت

پنجره تاریکی شب
مثل همیشه
رو به تنهایی اتاق من باز است
و باد
دلتنگی روزهایش را
با گل های باغچه نجوا می کند
و چه سوزناک
باز هجوم ناله‌ی جیرجیرک ها
و باز هم من و یک شب دیگر، بی "تو"

  • مسعود رستمی

رویا

۱۷
ارديبهشت

تو را در رویا می بینم

از پس هر بار مرگ

در چمنزاری دور

سرزمینی سرسبز

که بدی بی معناست

دل به وسعت دریاست

همه خوب، همه عاشق

سرزمینی که در آن عشق هم قد خداست

چه خدایی، عاشق

هرچه که هست عشق، فقط در رویاست

 

  • مسعود رستمی

دلم تنگ است

۱۷
ارديبهشت


من اینجایم، دلم تنگ است

خوب می دانم، سروده هایم بد آهنگ است

بیا تا توشه بردایم

قدم در راه بگذاریم

رویم از پی بلبل

ببینم اسمان هرکجا باشد همین رنگ است...


 

  • مسعود رستمی

تو که آرامی، شکر

۱۶
ارديبهشت

این ساعت های لعنتی چه تن پرور شده اند
کند تر از هر زمان دیگر
بی هدف می چرخند
و من نیز
هدفم گم شده
در ساعتی شلوغ، میان جمعیت
کجایی الان؟
در فکر کدام معشوقه ات؟

من اینجا
در کنج تاریکی اتاق
خیس و تنها
از پی دو رگبار شدید
و پس از زلزله ای مرگبار
که به پهنای شانه های یک مرد بود
خنجری که تو فرود آوردی
حاصلش بغضی بود درنده
که پس بارش باران، سخت مرا آزره
نفسم سرد شده، رنگم زرد
تو که آرامی، شکر


  • مسعود رستمی

گریز از تو

۰۶
ارديبهشت
هرچه بیشتر می­گریزم،

به تو نزدیکتر می­شوم.

هر چه رو برمی­گردانم،

تو را بیشتر می­بینم.

جزیره­ای هستم در آبهای شیدایی،

از همه سو به تو محدودم.

هزار و یک آینه تصویرت را می­چرخانند.

از تو آغاز می­شوم،

در تو پایان می­گیرم

- - - - - - - - - - - - - - -
عکس از خودم، کاش همیشه زاینده رود زنده باشه :)



  • مسعود رستمی