چه بی ثمر است این رفت و آمد های ما، صبح و عصر، سرحال و
خسته
وقتی همان آدمی را به خانه می آوریم که صبح در لباس هاییمان
مخفی کرده بودیم
از نقش خود خارج شده ایم
تبدیل شده ایم لباس هایمان
به جناب آقای...
دانشجوی محترم...
دیگر در مسیر گل ها و درخت ها را نمی بینیم
بی معرفت شده ایم نسبت به تاب و سرسره پارک ها
مردم هم لبانشان را دوخته اند، لبخند هاشان را اندوخته اند
گریه هم نمی کنند انگار
چه حس غریبی، نمیشناسمشان
هر شب، مسواک می زنم پیش از خواب و می اندیشم
نکند به سنگدلی بدل شده باشم بین روزمرگی ها
چرا عشق از شهر ما کوچ کرده؟ به سرزمین های دور
می خواهم فریاد بزنم:
آقایان، خانم ها، ما انسانیم!
زندگیمان شده تکه های به هم چسبیده از چند روز کاری، لابه
لای تقویم
و من می ترسم
از گم شدن
از کم شدن
و از نبود محبت ها
از روزی که به همسرانمان، به دوستانمان، به عشقمان عشق
نورزیم
و هنوز امیدوارم، عشق با انسان ها آشتی کند، بیاید
مثل مهمان سرزده عزیزی که دم غروب، دلِ تنگ بچه ها را
شادمان می کند
همه چیز خوب می شود، ناگهان
ساعت ها باید سوار لاک پشت شوند، کندتر از هم زمان دیگر
تا
ببینم آن روز را
و
میخواهم به آغوش مادرم برگردم که روزی گمان ساده میبردم امنترین جای جهان ست
فکر
می کنم، به فاصله ام با شیطان، با خدا و خودم!
یکی
از همین روزها به دوستانم خواهم گفت
دست
بردارید از این همه بازی کردن و بازی دادن
گریه
می کنم و بعد
همه
جزوه ها را پاره خواهم کرد
و
در پاسخنامه امتحانات شعری خواهم نوشت عاشقانه
پای
برگه ام را امضا می کنم
من
از تمام شدن ها می ترسم
از
تمام شدن هر روز و هر سال
تمام
شدن یک زندگی
تمام
شدن یک عشق
از
تمام شدن این قرار ملاقات
و
رفتن تو،
از
تمام شدن این شعر بی آنکه اتفاقی در زبان بیفتد.
و
تمام شدن مهلت پاسخگویی به سوالات، سر جلسه امتحان
ما
سطرها را سیاه میکنیم،
لحظهها
را می کُشیم
و
در قرارهای ملاقاتمان هیچ اتفاقی نمیافتد...!
"مسعود رستمی"