یک روز، یک جمله 2
چه اندوهناک است زندگی ما، بزرگ می شویم که بمیریم...
م. رستمی
- ۱ نظر
- ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۶
- ۴۱۷ نمایش
چه اندوهناک است زندگی ما، بزرگ می شویم که بمیریم...
م. رستمی
یه چیزی هست بهش میگن دغدغه، فرق نمی کنه مرد باشی یا زن، پیر باشی یا جوون، مجرد و متاهل هم نمیشناسه، همه دارن، هرکسی به اندازه خودش دغدغه داره، ریز و درشت، درجه اهمیتش هم معمولا بالاس
همین چندلحظه پیش به ذهنم رسید شاید بد نباشه دغدغه های خودمو بشناسم، ببینم تو این دنیای بی در و پیکر با خودمم و جامعم چندچندم، واقعا دغدغه های اصلیم چیه؟ اصلا تو چه ضمینه ایه؟
هرچی سعی کردم فایده نداشت، واقعا تعجب برانگیزه، البته نه اینکه نتونم اسم ببرم، چرا اتفاقا مهم ترین دغدغهم تو شرایط فعلی مستقل شدنه که اونم بیشتر تو جنبه مادی معنی میشه، فعلا...
سر حساب که شدم دیدم دقیقاً 20 سال و 22 روز از عمر مبارک گذشته و نهایتا دو یا دیگه سنگ بترکه 3 تا بیست سال دیگه عمر کنم، یعنی بین 25 تا 33 درصد از عمرم رفته، اونم تازه اگه عمر طبیعی داشته باشم و دچار هزار یک درد و بلا و مرگ نابهنگام و از این حرفا نشم! تا اینجای کار که سود خاصی نداشتم، نه واسه خودم، نه خانوادم و نه جامعه ای که توش زندگی می کنم، پس باید فکر چاره بود!
راستی هرچی فکر کردم که غایت و هدف وجود ما چیه (البته به جز اون مواردی که تو کتاب دینی خوندیم) به هیچ نتیجه خاصی نرسیدم، پس چرا بعضی ها اینقد حرص و ولع دارن؟؟ بهترین لذت های دنیا هم همون لحظه که داری لمسش می کنی جذابه، بعد از اون برمیگردی سر پله اول، البته منکر تلاش نیستم، ولی حرص و ولع نه.
در کل فکر می کنم خیلی چیزا هست که نمی دونم و احتمالا خیلی از لحظات قشنگ زندگی رو هنوز تجربه نکردم، خدا عمر و توفیق بده اونارو هم تجربه می کنم ان شا الله!
پی نوشت: آقا ما به کی بگیم بدجور دلمون از این بی معرفتی های دوستان (!) گرفته؟؟
یا حق
به ته خط نمی رسم
نه به نقطه، نه به پایان
نه آغاز را در یاد دارم
و نه می دانم از کدام راه آمده ام
از پل های پشت سرم هم خبر ندارم
خرابشان کردم؟؟
نمی دانم
ولی نه
مقصد را می دانم
مقصد تویی
و راه نوشتن
راه دراز است و قلم فرسوده
دیگر نوشتن مثل آن روز ها آرامم نمی کند
روز هایی که نوشتم و نخواندی
نوشتم و ندیدی و ندیده گرفتی و دیده نشدم
از شدت تنهایی و استیصال به کنج اتاق پناه اورده ام
در این سیاهی شب
کلمات هم خوابند
آنقدر نوشته ام که حل شده ام در کلمات
انگار من هم خوابم
کلمات یادآور روزهایند
روز هایی که رفته اند و کلمات را نبردند
تا در خاطراتمان بماند که چه گذشت
و چگونه گذشت
"سالهاست عادت ندارم زخم هایم را ببندم"
برو...
شانه هایت تجسم است
و آغوشت خیال
چه اهمیتی دارد و قتی
همه یادت اینجاست
نگاهت
صدایت
خنده هایت
دیگر چیزی هست که بخواهم؟؟؟
هیچ...
دستانت را در دستهایم جا گذاشتی
نگاهت را در نگاهم
و خیالت را در خیالم
و من آرامم
"باید سالها پیش از هم جدا میشدیم"
این را مردی گفت.
"باید سالها پیش"
این را زنی گفت که سالها در هیچ عکسی نخندیده بود،
که آینه چند خط دیگر روی پیشانیاش انداخته است،
که سرماخوردهتر از هر زمستان است.
باور کن آدمهای داخل عکس دورترین آدمها به ما هستند.
همیشه باید جای خالی را پُر کنیم.
جای خالی را با کلمات درست پُر کنیم.
مرد مانده است
چطور تنهاییاش را پنهان کند در بارانیاش،
در قلبش،
در خانهاش؟
چگونه به اندازه دو نفر خواب ببیند؟
با چه کسی شهر را قدم بزند؟
کدام سمت میز شام بنشیند؟
با تنهایی که خودش را همه جا پهن کرده،
مرد مانده بود چه کار کند با اینهمه وسایل دونفره.
این دفتر سفید را اینقدر ورق نزن!
تو که بهتر می دانی
شعر هم مثل گریه بهانه می خواهد...
پ ن: تقدیم به همه دوستانی که مرتب سر میزنن و خوشحالم می کنن..