از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

نه به خاطر دارم چگونه از یکدیگر خداحافظی کردیم، نه این که چگونه در نور چراغی که روی سقف می درخشید و در سکوتی که روحم را می خراشید، تنها ماندم.

۳۴ مطلب با موضوع «نوشته های من» ثبت شده است

چه اندوهناک است زندگی ما، بزرگ می شویم که بمیریم...



م. رستمی

  • مسعود رستمی

دغدغه 1

۰۱
شهریور

یه چیزی هست بهش میگن دغدغه، فرق نمی کنه مرد باشی یا زن، پیر باشی یا جوون، مجرد و متاهل هم نمیشناسه، همه دارن، هرکسی به اندازه خودش دغدغه داره، ریز و درشت، درجه اهمیتش هم معمولا بالاس

همین چندلحظه پیش به ذهنم رسید شاید بد نباشه دغدغه های خودمو بشناسم، ببینم تو این دنیای بی در و پیکر با خودمم و جامعم چندچندم، واقعا دغدغه های اصلیم چیه؟ اصلا تو چه  ضمینه ایه؟

هرچی سعی کردم فایده نداشت، واقعا تعجب برانگیزه، البته نه اینکه نتونم اسم ببرم، چرا اتفاقا مهم ترین دغدغه‌م تو شرایط فعلی مستقل شدنه که اونم بیشتر تو جنبه مادی معنی میشه، فعلا...

سر حساب که شدم دیدم دقیقاً 20 سال و 22 روز از عمر مبارک گذشته و نهایتا دو یا دیگه سنگ بترکه 3 تا بیست سال دیگه عمر کنم، یعنی بین 25 تا 33 درصد از عمرم رفته، اونم تازه اگه عمر طبیعی داشته باشم و دچار هزار یک درد و بلا و مرگ نابهنگام و از این حرفا نشم! تا اینجای کار که سود خاصی نداشتم، نه واسه خودم، نه خانوادم و نه جامعه ای که توش زندگی می کنم، پس باید فکر چاره بود!

راستی هرچی فکر کردم که غایت و هدف وجود ما چیه (البته به جز اون مواردی که تو کتاب دینی خوندیم) به هیچ نتیجه خاصی نرسیدم، پس چرا بعضی ها اینقد حرص و ولع دارن؟؟ بهترین لذت های دنیا هم همون لحظه که داری لمسش می کنی جذابه، بعد از اون برمیگردی سر پله اول، البته منکر تلاش نیستم، ولی حرص و ولع نه.

در کل فکر می کنم خیلی چیزا هست که نمی دونم و احتمالا خیلی از لحظات قشنگ زندگی رو هنوز تجربه نکردم، خدا عمر و توفیق بده اونارو هم تجربه می کنم ان شا الله!

 

پی نوشت: آقا ما به کی بگیم بدجور دلمون از این بی معرفتی های دوستان (!) گرفته؟؟

یا حق

  • مسعود رستمی

عجیب!

۲۸
مرداد

روز های عجیبی است

بیگانه شدم با دنیا و آدم هایش

دوست و آشنا را از غریبه تمییز نمی دهم

تماییزی نمی بینم که تمییز دهم

حس می کنم این روزها، ادامه کابوس تلخ آن شب سرد را می بینم

روزی که زود شب شد و من دیر رسیدم...

دنیا جای عجیبی است و آدم هایش عجیب تر

گاهی خودم را نمی شناسم

کفش هایم را هم نمی شناسم، راه‌شان انگار از من جداست!

 این روز ها مدام گم می شوم بین اتفاقات عجیب

داشتم فکر می کردم مدت هاست خودم را

خود واقعی ام را

توی آینه ندیده ام

مدام دارم می دوم


پ ن 1: اتفاقات عجیب (مخصوصا تو 4-5 روز گذشته) داره اطرافم رخ میده یکی پس از دیگری، از دیدن اتفاقی چند تا دوستی که بعد از دبیرستان کاملا ازشون بی خبر بودم به فاصله تقریبا یه ساعت، تا پسرکی که امروز دووید وسط کتابخونه و شروع کرد به آواز خوندن و بعد سریع در رفت!!

عجب دنیایی شده، وفا هم نداره طبیعتاً...!

پ ن 2: جهان و هرچه درو هست سهل و مختصر است.
  • مسعود رستمی

دلگرم یک رویا

۰۶
مرداد
خوابت را می بینم
از آن خواب های هفت ساله
و دل گرم می شوم که کنارم ایستاده ای
شاد و خندان
و این کافیست تا دلم قرص شود
باور نمی کنم
یک عید با همیم
در سکوت خیابان ها
بی پرده
بی حجاب
هوا زمستانی است، سردتر از دیروز
که بودم و نبودی
می خندی و من دیوانه می شوم
این شب ها را با رویا صبح می کنم
قلمم رقص کنان رویا پردازی می کند 
به خیال خود مرهمی یافته برای زخم دلتنگی 
"می رقصد تا ادعا کند کم نمی آورد در نبود تو"

پ ن: باش، لطفاً!!



  • مسعود رستمی

به ته خط نمی رسم

نه به نقطه، نه به پایان

نه آغاز را در یاد دارم

و نه می دانم از کدام راه آمده ام

از پل های پشت سرم هم خبر ندارم

خرابشان کردم؟؟

نمی دانم

ولی نه

مقصد را می دانم

مقصد تویی

و راه نوشتن

راه دراز است و قلم فرسوده

دیگر نوشتن مثل آن روز ها آرامم نمی کند

روز هایی که نوشتم و نخواندی

نوشتم و ندیدی و ندیده گرفتی و دیده نشدم


از شدت تنهایی و استیصال به کنج اتاق پناه اورده ام

در این سیاهی شب

کلمات هم خوابند

آنقدر نوشته ام که حل شده ام در کلمات

انگار من هم خوابم

کلمات یادآور روزهایند

روز هایی که رفته اند و کلمات را نبردند

تا در خاطراتمان بماند که چه گذشت

و چگونه گذشت

"سالهاست عادت ندارم زخم هایم را ببندم"

برو...

  • مسعود رستمی

هیچ..!!

۰۸
تیر

شانه­ هایت تجسم است
و آغوشت خیال
چه اهمیتی دارد و قتی
همه یادت اینجاست
نگاهت
صدایت
خنده هایت
دیگر چیزی هست که بخواهم؟؟؟
هیچ...
دستانت را در دستهایم جا گذاشتی
نگاهت را در نگاهم
و خیالت را در خیالم
و من آرامم

  • مسعود رستمی
معشوق من

این شعر ها را با عشق بخوان

کسی که هر شب با یاد تو چشم بر هم می گذراد

چیزی جز حقیقت نمی گوید

بی هیچ شک و شبهه ای، صاف و صادقانه "دوستت دارم"


  • مسعود رستمی

"باید سال‌ها پیش از هم جدا می‌شدیم"

این را مردی گفت.

"باید سال‌ها پیش"

این را زنی گفت که سال‌ها در هیچ عکسی نخندیده بود،

که آینه چند خط دیگر روی پیشانی‌اش انداخته است،

که سرماخورده­تر از هر زمستان است.

باور کن آدم‌های داخل عکس دورترین آدم‌ها به ما هستند.

همیشه باید جای خالی را پُر کنیم.

جای خالی را با کلمات درست پُر کنیم.

مرد مانده است

چطور تنهایی‌اش را پنهان کند در بارانی‌اش،

در قلبش،

در خانه‌اش؟

چگونه به اندازه دو نفر خواب ببیند؟

با چه کسی شهر را قدم بزند؟

کدام سمت میز شام بنشیند؟

با تنهایی که خودش را همه جا پهن کرده،

مرد مانده بود چه کار کند با اینهمه وسایل دونفره.


  • مسعود رستمی

بهانه...

۱۷
خرداد

این دفتر سفید را اینقدر ورق نزن!

تو که بهتر می دانی

شعر هم مثل گریه بهانه می خواهد...


پ ن: تقدیم به همه دوستانی که مرتب سر میزنن و خوشحالم می کنن..

  • مسعود رستمی

چشمان مادرم!

۱۱
خرداد
انگار طوفانی بوده ام
وزیده ام
از سمت شمال تو
اما حال چه؟
بارانی ام بهاری
که از گوشه چشمان مادرم می بارم

چکیدن قطره قطره ام را
نه باد فهمید و نه دشت
و نه حتی زمین بود که فرود آیم
گونه های مادرم میزبان بارش من بود...
  • مسعود رستمی