از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

از گذشته تا ادامه

آدم است دیگر، گاهی دلش می خواد بنویسد

نه به خاطر دارم چگونه از یکدیگر خداحافظی کردیم، نه این که چگونه در نور چراغی که روی سقف می درخشید و در سکوتی که روحم را می خراشید، تنها ماندم.

لیلی بنشین خاطره ها را رو کن

لب وا کن و با واژه بزن جادو کن


لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست

بعد از من و جان کندن من نوبت توست


لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم

لیلی مپسند این همه نابود شوم


لیلی بنشین،سینه و سر آوردم

مجنونم و خونابِ جگر آوردم


مجنونم و خون در دهنم می رقصد

دستان جنون در دهنم می رقصد


مجنون تو هستم که فقط گوش کنی

بگذاری ام و باز فراموش کنی


دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست

یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست


تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر یزند


تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود

تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود


اِی شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو

دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو


آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست

این شعرِ پُر از داغِ تو آتش زدنی ست


اَبیاتِ روانی شده را دور بریز

این دردِ جهانی شده را دور بریز


من را بگذار عشق زمین گیر کند

این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند


این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید

مردم خبری نیست،رهایم بکنید


من را بگذارید که پامال شود

بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود


من را بگذارید به پایان برسد

شاید لَت و پارَم به خیابان برسد


من را بگذارید بمیرد،به درَک

اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک


من شاهدِ نابودی دنیای منم

باید بروم دست به کاری بزنم


حرفت همه جا هست،چه باید بکنم

با این همه بن بست چه باید بکنم


لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سَرم آوردند


من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند


این دغدغه را تاب نمی آوردند

گاهی همگی مسخره ام می کردند


بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند


در وادیِ من چشم چرانی کردند

در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند


در خانه ی من عشق خدایی می کرد

بانوی هنر،هنرنمایی می کرد


من زیستنم قصه ی مردم شده است

یک تو،وسط زندگیم گم شده است


اوضاع خراب است،مراعات کنید

ته مانده ی آب است،مراعات کنید


از خاطره ها شکر گذارم،بروید

مالِ خودتان دار و ندارم،بروید


لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند


من از به جهان آمدنم دلگیرم

آماده کنید جوخه را،می میرم


در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز

مرد است که از پا ننشسته ست هنوز


یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست

مرد است ولی خانه ات آباد،شکست


در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود

لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود


بر مسندِ آوار اگر جغد منم

باید که در این فاجعه پرپر بزنم


اما اگر این جغد به جایی برسد

دیوانه اگر به کدخدایی برسد


ته مانده ی یک مرد اگر برگردد

صادق،سگ ولگرد اگر برگردد


معشوق اگر زهر مهیا بکند

داود نباشد که دری وا بکند


این خاطره ی پیر به هم می ریزد

آرایش تصویر به هم می ریزد


اِی روح، مرا تا به کجا می بری ام

دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام


می سوزم و می میرم و جان می گیرم

با این همه هر بار زبان می گیرم


در خانه ی من پنجره ها می میرند

بر زیر و بمِ باغ،قلم می گیرند


این پنجره تصویرِ خیالی دارد

در خانه ی من مرگ تَوالی دارد


در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست

آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست


بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام

آتش به دهانِ خانه انداخته ام


بعد از تو خدا خانه نشینم نکند

دستانِ دعا بدتر از اینم نکند


من پای بدی های خودم می مانم

من پای بدی های تو هم می مانم


لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند


آواره ی آن چشمِ سیاهت شده ام

بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام


هر بار مرا می نگری می میرم

از کوچه ی ما می گذری می میرم


سوسو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی،آینه بندان شده است


لب باز کنی،آتشی افروخته ای

حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای


بد نیست شبی سر به جنونم بزنی

گاهی سَرکی به آسمونم بزنی


من را به گناهِ بی گناهی کُشتی

بانوی شکار،اشتباهی کُشتی


بانوی شکار،دست کم می گیری

من جان دهم آهسته،تو هم می میری


از مرگِ تو جز درد مگر می ماند

جز واژه ی برگرد مگر می ماند


این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز


دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم

با هر کسِ همنامِ تو درگیر شدم


اِی تُف به جهانِ تا ابد غم بودن

اِی مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن


یادش همه جا هست،خودش نوشِ شما

اِی ننگ بر و مرگ بر آغوشِ شما


شمشیر بر آن دست که بر گردنش است

لعنت به تَنی که در کنار تنش است


دست از شب و روز گریه بردار گلم

با پای خودم می روم این بار گلم




"علیرضا آذر"

  • مسعود رستمی

تلخی فرجام!

۱۰
شهریور

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

 

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

 

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

 

ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد

 

دودلم اینکه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

 

مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

 

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

 

شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!


شعر از "حامد عسگری"

  • مسعود رستمی

بهترین دوست

۱۰
شهریور
پیرمردبه من نگاه کرد و پرسید 

چندتا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...
جواب دادم فقط چندتایی


پیرمرد آهسته و در حالیکه سرش را تکان می داد گفت:
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکرکن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
 
Iran_Eshgh
 
دوست فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد
درست هنگامی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون آن بکشند

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو را رها کنه
صدائیه که نام تو را زنده نگه می داره 
حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است
یک دیوار محکم و قوی
در ژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید!
پس به آنچه می گویم خوب فکرکن
زیرا تمام حرف هایم حقیقت است

و فرزندم یکبار دیگر جواب بده
چند تا دوست داری؟
سپس ایستاد و مرا نگریست
در انتظار پاسخ من
با مهربانی گفتم
اگر خوش شانس باشم...فقط یکی
و آن تویی
 
Iran_Eshgh

بهترین دوست کسی است که شانه هایش را به تو می سپارد
در تنهائیت تو را همراهی می کند
و در غم ها تو را دلگرم می کند
کسی که اعتمادی را که به دنبالش هستی به تو می بخشد
وقتی مشکلی داری آن را حل می کند
و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری
به تو گوش می سپارد

و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد
غیر قابل تصور است



  • مسعود رستمی

سکوت

۰۶
شهریور


بیقرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست !

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست ؟

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه مسئله هاست



(فاضل نظری)





پ ن: بعضی ها قشنگ جون میدن، مثل مادربزرگ

ظهر پنج شنبه

بعد از نماز 

با چادر نماز

سر سجاده

پر میزنن و میرن

  • مسعود رستمی

بغض شبونه

۰۲
شهریور

برای به هم ریختن آرامش همیشه لازم نیست یه اتفاق خاص بیافته، گاهی شنیدن یه آهنگ، نگاه کردن به یه عکس یا مرور یه خاطره خوب، خوندن یه دست خط، یا هر چیز کوچیک دیگه ای می تونه همه وجودت رو به لرزه بندازه، مردای بزرگ رو به زانو در بیاره

دست خودت که نیست، یهو، یه جایی، یه جایی یادش میافتی، دلتنگی بی داد می کنه، واسه کسایی که اومدن....بودن......نیستن

به هم میریزی مثل دریا، مشکل اینجاست که وقتی یه بار قلبت لرزید، دیگه هیچ چیزی مثل اولش نیست، نه بارون، نه پاییز، نه سکوت شبونه خیابونا


پ ن: پویا بیاتی منو ترکوند با این آهنگش، دمش گرم...

  • مسعود رستمی

دغدغه 1

۰۱
شهریور

یه چیزی هست بهش میگن دغدغه، فرق نمی کنه مرد باشی یا زن، پیر باشی یا جوون، مجرد و متاهل هم نمیشناسه، همه دارن، هرکسی به اندازه خودش دغدغه داره، ریز و درشت، درجه اهمیتش هم معمولا بالاس

همین چندلحظه پیش به ذهنم رسید شاید بد نباشه دغدغه های خودمو بشناسم، ببینم تو این دنیای بی در و پیکر با خودمم و جامعم چندچندم، واقعا دغدغه های اصلیم چیه؟ اصلا تو چه  ضمینه ایه؟

هرچی سعی کردم فایده نداشت، واقعا تعجب برانگیزه، البته نه اینکه نتونم اسم ببرم، چرا اتفاقا مهم ترین دغدغه‌م تو شرایط فعلی مستقل شدنه که اونم بیشتر تو جنبه مادی معنی میشه، فعلا...

سر حساب که شدم دیدم دقیقاً 20 سال و 22 روز از عمر مبارک گذشته و نهایتا دو یا دیگه سنگ بترکه 3 تا بیست سال دیگه عمر کنم، یعنی بین 25 تا 33 درصد از عمرم رفته، اونم تازه اگه عمر طبیعی داشته باشم و دچار هزار یک درد و بلا و مرگ نابهنگام و از این حرفا نشم! تا اینجای کار که سود خاصی نداشتم، نه واسه خودم، نه خانوادم و نه جامعه ای که توش زندگی می کنم، پس باید فکر چاره بود!

راستی هرچی فکر کردم که غایت و هدف وجود ما چیه (البته به جز اون مواردی که تو کتاب دینی خوندیم) به هیچ نتیجه خاصی نرسیدم، پس چرا بعضی ها اینقد حرص و ولع دارن؟؟ بهترین لذت های دنیا هم همون لحظه که داری لمسش می کنی جذابه، بعد از اون برمیگردی سر پله اول، البته منکر تلاش نیستم، ولی حرص و ولع نه.

در کل فکر می کنم خیلی چیزا هست که نمی دونم و احتمالا خیلی از لحظات قشنگ زندگی رو هنوز تجربه نکردم، خدا عمر و توفیق بده اونارو هم تجربه می کنم ان شا الله!

 

پی نوشت: آقا ما به کی بگیم بدجور دلمون از این بی معرفتی های دوستان (!) گرفته؟؟

یا حق

  • مسعود رستمی

به جرم جدایی

۰۱
شهریور

مجازات می شم به جرم جدایی

کجایی که بغضم داره سنگ می شه


الان چند وقته چشاتو ندیدم

عزیزم نمی گی دلم تنگ می شه؟


جهان خیس می شه تو چشمای خشکم

دلم تنگ می شه واسه خنده هامون


یه جوری بهِت دل سپردم که گاهی

دلم تنگ می شه واسه هردوتامون


هوا حال می ده واسه گریه کردن

شبه و خیابونا غرق سکوته


چقدر باشکوهه همین گریه وقتی

تصور کنی که خدا رو به روته


هوا حال می ده واسه بی قراری

که یک لحظه بغضت رو تنها نذاری


که آروم بشینی یه گوشه بمونی

که یادت بیاری اونو نداری


به هم ریختم مثل دریا،زمانی

که موجو به کامِ خودش زهر کرده


به هم ریختم مثل آتش فشانی

که با هر چی غیر از خودش قهر کرده


می گن عاشقا بارونو دوست دارن

ولی من یه چیزی رو هیچ وقت نگفتم


چه بارون بباره،چه بارون نباره

با هر اتفاقی به یادت میفتم


پویا بیاتی

خواننده: پویا بیاتی

از اینجا دانلود کنید

  • مسعود رستمی

ترانه هامو گوش بده وقتی که بارون می زنه
وقتی که اشک آدما معنی فریاد منه
ترانه هامو گوش بده وقتی دلت پر از غمه
وقتی تو سفرت شب و روز یه چیزی مثل نون کمه
با من بخون از مادری که توی درد هاش سوخته بود
از اون جونی که واسه نون شبش کلیه شو  فروخته بود
از پدری بخون که صد هیچ باخته بود به سرنوشت
از بچه ای که گشنه بود ولی مشق بابا نون داد می نوشت



زندگی نفس کش می خواد
هر مشکلی طرفت میاد
تو رو می کشونه به سمت خودش
پاره نمی شی فقط کش میای

سر شدی یه جسم بیخودی
که دیگه الکی حرص نمی خوری
مثل شلاقی که تا ده تا بخوری
دیگه بقیش رو حس نمی کنی

هر کی پرسید سلام چطوری
جواب یک کلام دکوری
شکر یعنی داغونی
ممکنه از زندگی هر آن ببری

داری فرار می کنی
از اونا که تو رو زیر میز دور زدن
با یه لبخند تلخ گفتی
اینم از این این نیز بگذرد

پدرت  قطعا مرده
واسه زخمات مرهم درده
واسه اینکه جلوت سر بلند بشه
جلو ارباب سر خم کرده

مادرت که  ماورای با مرام
که تنها رفیق ماجراست
و استرس آیندته
تا یه روزی دور از جون از پا درآد

مشکل تو پوله که چشمات
به جای اشک با خون ترن
هرچند پولدار هایی رو می شناسم
که از من و تو داغون ترن

همه درگیریم
از حقیقت ها در می ریم
همه از قصه هامون فقط جوک ساختیم
مست کردیم  خندیدیم

خوب زندگی هم خوبه هم خشن
درد هر کی قدر جنبشه
فقط امیدوارم که تک به تک
اینا رو هم جمع نشه

چون که وقتی موقعی رسید
که سرسخت و عقده ای بشی
خشم توی شریانته
اون زمان وقت فریادته


اینقدر فریاد می زنم تا گوش دنیا کر بشه
اینقدر می گم که شاید چشم خدا هم تر بشه
اینقدر می گم که صدام برسه به کل زمین
دعا کنیم بارون بیاد دعا کنیم آمّین


صابخونه یه برگه از کیف
در اورد گفت ما رو خسته کردین
بزنین به چاک
نذارین برگردم من با حکم جلب قطعی

گفتیم حاجی مکه رفتی
مرگ هر کی که دوست داری
شب عیدی نذار حیرون و  در به در شیم
ولی گفت دست من نیست

مادر زار می زد
اَساس خونه رو بار می زد
صابخونه ای که با حکم تخلیه
هی خودشو باد می زد

پدر خسته بود از این شانس
سرشکسته و پریشان
هر از گاهی بهم چشمک می زد
که بهم بگه نترس من اینجام

درس و مشقی
نه

ضرب و تقسیم
نه

جمع و تفرق
نه

زنگ تفریح
بن بست یه مغز تعطیل
تو فکر ترک تحصیل

آدم همین وقت هاست که می تونه همه رو بشناسه
بشمار سه رفت اون که همش می گفتی
جاش روی تخم چشماته

رفاقت ها بوی خیانت می دن
نه نگو توی قیافت دیدم
یکی راست حسینی بهم بگه
که معنی رفیق رو کیا فهمیدن

ای کاش که بتونم دلیل
نامردی ها رو بدونم همین
تا دو نفر رو با هم آشنا کردیم
تیم شدن که بد منو بکوبن زمین

قلبتو عشقتو حستو وقتتو هزینه کن
که آخرم بره با یکی دیگه تنهایی بشه نصیبمون
زندگیت یه جزیره بود
قدم زدم در مسیر تو
که با لبخند بهم بگی همه اینا وظیفه بود
یزیدتو



اینقدر فریاد می زنم تا گوش دنیا کر بشه
اینقدر می گم که شاید چشم خدا هم تر بشه
اینقدر می گم که صدام برسه به کل زمین
دعا کنیم بارون بیاد دعا کنیم آمّین

  • مسعود رستمی

عجیب!

۲۸
مرداد

روز های عجیبی است

بیگانه شدم با دنیا و آدم هایش

دوست و آشنا را از غریبه تمییز نمی دهم

تماییزی نمی بینم که تمییز دهم

حس می کنم این روزها، ادامه کابوس تلخ آن شب سرد را می بینم

روزی که زود شب شد و من دیر رسیدم...

دنیا جای عجیبی است و آدم هایش عجیب تر

گاهی خودم را نمی شناسم

کفش هایم را هم نمی شناسم، راه‌شان انگار از من جداست!

 این روز ها مدام گم می شوم بین اتفاقات عجیب

داشتم فکر می کردم مدت هاست خودم را

خود واقعی ام را

توی آینه ندیده ام

مدام دارم می دوم


پ ن 1: اتفاقات عجیب (مخصوصا تو 4-5 روز گذشته) داره اطرافم رخ میده یکی پس از دیگری، از دیدن اتفاقی چند تا دوستی که بعد از دبیرستان کاملا ازشون بی خبر بودم به فاصله تقریبا یه ساعت، تا پسرکی که امروز دووید وسط کتابخونه و شروع کرد به آواز خوندن و بعد سریع در رفت!!

عجب دنیایی شده، وفا هم نداره طبیعتاً...!

پ ن 2: جهان و هرچه درو هست سهل و مختصر است.
  • مسعود رستمی


من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

«سعدی»


پ ن: من اگر عاشقانه می نویسم، نه عاشقم و نه معشوق کسی!

فقط می نویسم تا عشق یاد قلبم بماند، در این ژرفای دل کندن ها و عادت ها و هوس ها

فقط تمرین آدم بودن می کنم !

همین...



  • مسعود رستمی